امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب توسط «امیر ضعیـفی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

دوباره پاییز

 

موضوع : دوباره پاییز 🍁

تق تق تق ... با شنیدن صدای در 🚪 بدنم لرزید ، کشان کشان با بی حوصلگی 😑 خود را به در رساندم . از چشمی در نگاهی 👀 به بیرون انداختم . کسی نبود که نبود . با خودم گفتم شاید من دیوانه شده ام ؟ نه ! گوش هایم 👂، گوش های عزیزم که به من دروغ نمی گویند !!! شاید با هم کمی شوخی 😅 داشته باشیم ولی من که خوب میشناسمشان ، اهل این با نمک بازی ها این موقع شب نیستند . دوباره با دلهره از چشمی به بیرون نگاه 👀 کردم . چشمانم چیزی برای دیدن نداشتند . نفس عمیقی کشیدم . سینه سپر کردم . کلید را چرخاندم و در را محکم باز کردم . با صدای پخخخخ و خنده دختری از جا پریدم . زهره ام ترکید . جا خوردم . پاییز این موقع سال ؟ شاید راهش را گم کرده . ابرو هایم را در هم کشیدم و گفتم :(( پاییز خانم ، این چه موقع اومدنه ؟ راهتونو گم کردید ؟ .)) با پوزخند گفت :(( مگه نمیدونی ؟ خواهرم تابستون جدیدا خیلی عصبانیه . طفلکی بچش " شهریور " از ترس بهم تلفن کرده ، خاله قربونش بره من اومدم ببینم چه خبره .)) من هم با خنده گفتم :(( واقعا هوا بس ناجوانمردانه گرم است .)) پاییز را دعوت کردم تشریف بیاورد داخل ، اینطوری بد است آخر جلوی در ، همسایه ها چه فکری میکنند . او پیشنهادم را نپذیرفت . گویا نظم خانواده طبیعت اینگونه بهم میریخت . سفارش شهریور را خیلی کرد و گفت هوایش را داشته باشید . و بگویید در اولین فرصت دختر خاله اش " مهر " جای او را میگیرد . قبل از آنکه برود به او گفتم مردم از بس از پاییز برایشان نوشتم ، فکر میکنند دیوانه ای چیزی هستم . پاییز فقط لبخند زد و خداحافظی کرد . همانطور که به قدم هایش نگاه میکردم در فکر فرو رفتم . مگر میشود از پاییز ننوشت ؟ مگر بهتر از پاییز هم پیدا میشود ؟ حواسمان آیا به آدم های پاییزی دور برمان هست ؟ - از #پاییز 🍁 برای آمدنش ، از #گوش هایم 👂 برای دروغ نگفتنشان ، از #قلم برای نوشتنش ممنونم . #امیر_ضعیفی ، 💛 #سارا 🎵#دستنوشته

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

حلزون


چشمانم را بستم و عین آدم بزرگها روی شن های نرم ساحل بدنم را رها کردم . اولین باری بود که احساس شجاعت و موفقیت را همزمان با پوستم مزه میکردم . بدون اینکه ترس از زمین خوردن داشته باشم این کار را کردم . آرامش مانند خون در رگ هایم جریان پیدا کرد . حس غیرقابل توصیفی است ( از موصوف و صفت عذر میخواهم همینقدر در توانم بود . ) واقعا چرا وقتی از پایان داستانی با خبریم شجاع و متواضع برخورد میکنیم ؟ کاش دنیا هم اینگونه بود و سرنوشت و قسمت را روی کاغذی بر پیشانی تک تک آدم ها میچسپاندند . ذهنم با این افکار درگیر بود که حس کردم موجودی روی پا هایم راه میرود . اگر راستش را بگویم تمامی شجاعت و آرامشم را " ترس " زیر سوال برد . چشمانم را باز کردم و پا هایم را سریع جمع کردم . و با موجود کوچکی رو به رو شدم . به علاقه در نگاه اول اعتقاد دارید ؟ گویا چشمانم به او علاقمند شدند و خیلی آرام دنبالش کردند . در آن لحظه سختی های زندگی یک حلزون مثل فرفره مغزم را قلقلک میداد ، هر چه بیشتر دنبالش میکردم این افکار بیشتر و بیشتر میشد . به نظر شما آنها هم سرنوشت و قسمت دارند ؟ اینکه خیلی آرام و طولانی به مقصدشان میرسند آزارشان نمیدهد ؟ چقدر صبور هستند این حلزون ها ... اصلا دلم نمیخواهد جای آنها باشم . با " صبر " میانه ی خوبی ندارم ، داستانش مفصل است . ( فقط همین را بدانید که میانمان شکر آب است . ) 💌 پ.ن: در مقابل مشکلات و دشواری هایی که پیش می آید کمی متواضع و شجاعانه عمل کنید . اینکه کسی آن بالا عاقبتمان را میداند و بد ما را نمیخواهد بس است که روزنه امید و روشنایی را درون منجلاب مشکلات پیدا کنید . همین ... 🙋 به قلم #امیر_ضعیفی با تشکر از #حلزون کوچولو 🐌 ، #شن های #ساحل 🏄 ، برادران #موصوف و #صفت و تمامی دست اندرکاران به خصوص کارگردان #خدا 💝

  • امیر ضعیـفی
  • ۰
  • ۰

نیمه شب

● نیمه شب
نیمه های شب بود که احساس بی قراری کردم . دلم آروم و قرار نداشت . هی از رو تخت بلند میشدم . میرفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب میخوردم و برمیگشتم . هی تو اتاقم راه میرفتم . نمیدونم چم شده بوده که اینقدر بی تابی میکردم . گوشیو برداشتم و به یکی پیام دادم . همینجوری که داشتم پیام میدادم و باهاش درد و دل میکردم . یهو یاد یه آیه ای افتادم .« أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » . با خودم گفتم چه عجب این آیه واسه حال و روز الان منه . به ساعت روی دیوار نگاه کردم . ساعت 3 رو نشون میداد . پا شدم و وضو گرفتم . بعد از خوندن دو رکعت نماز شب سرمو گذاشتم رو جا نماز و دعا کردم . اول واسه خانواده خودم . واسه اینکه همیشه در کنار هم شاد و خوشحال زندگی کنیم . بعدش برای خودم دعا کردم . که دلم آروم بگیره . که به اون چیزایی که میخوام برسم . و آخرش هم برای اونی که نصف شب باهاش درد و دل میکردم . واسه موفقیتش . واسه عاقبت بخیریش . واسه اینکه غم و غصه از دلش دور بشه . واسه اینکه به تموم آرزوهاش برسه . جا نمازمو که جمع میکردم احساس سبکی میکردم . احساس آرامش ... سرمو گذاشتم روی بالشت و با لبخند خوابیدم ... ■ #نوشته ی #امیر_ضعیفی   
👈  اینستاگرام

  • امیر ضعیـفی
  • ۲
  • ۰

بــــه نــــام خـــــدا
 با توجه به اینکه بسیار نزدیک امتحانات هستیم ، این پست را برای موفقیت شما قرار میدهم . بیشتر نمراتی که میگیریم حاصل دسترنج و درس خواندن ماست . دانشمندان نیز میگویند ، اگر بدانیم چگونه بخوانیم ، میتوانیم موفق شویم .

  • امیر ضعیـفی