تق تق تق ... با شنیدن صدای در 🚪 بدنم لرزید ، کشان کشان با بی حوصلگی 😑 خود را به در رساندم . از چشمی در نگاهی 👀 به بیرون انداختم . کسی نبود که نبود . با خودم گفتم شاید من دیوانه شده ام ؟ نه ! گوش هایم 👂، گوش های عزیزم که به من دروغ نمی گویند !!! شاید با هم کمی شوخی 😅 داشته باشیم ولی من که خوب میشناسمشان ، اهل این با نمک بازی ها این موقع شب نیستند . دوباره با دلهره از چشمی به بیرون نگاه 👀 کردم . چشمانم چیزی برای دیدن نداشتند . نفس عمیقی کشیدم . سینه سپر کردم . کلید را چرخاندم و در را محکم باز کردم . با صدای پخخخخ و خنده دختری از جا پریدم . زهره ام ترکید . جا خوردم . پاییز این موقع سال ؟ شاید راهش را گم کرده . ابرو هایم را در هم کشیدم و گفتم :(( پاییز خانم ، این چه موقع اومدنه ؟ راهتونو گم کردید ؟ .)) با پوزخند گفت :(( مگه نمیدونی ؟ خواهرم تابستون جدیدا خیلی عصبانیه . طفلکی بچش " شهریور " از ترس بهم تلفن کرده ، خاله قربونش بره من اومدم ببینم چه خبره .)) من هم با خنده گفتم :(( واقعا هوا بس ناجوانمردانه گرم است .)) پاییز را دعوت کردم تشریف بیاورد داخل ، اینطوری بد است آخر جلوی در ، همسایه ها چه فکری میکنند . او پیشنهادم را نپذیرفت . گویا نظم خانواده طبیعت اینگونه بهم میریخت . سفارش شهریور را خیلی کرد و گفت هوایش را داشته باشید . و بگویید در اولین فرصت دختر خاله اش " مهر " جای او را میگیرد . قبل از آنکه برود به او گفتم مردم از بس از پاییز برایشان نوشتم ، فکر میکنند دیوانه ای چیزی هستم . پاییز فقط لبخند زد و خداحافظی کرد . همانطور که به قدم هایش نگاه میکردم در فکر فرو رفتم . مگر میشود از پاییز ننوشت ؟ مگر بهتر از پاییز هم پیدا میشود ؟ حواسمان آیا به آدم های پاییزی دور برمان هست ؟ - از #پاییز 🍁 برای آمدنش ، از #گوش هایم 👂 برای دروغ نگفتنشان ، از #قلم برای نوشتنش ممنونم . #امیر_ضعیفی ، 💛 #سارا 🎵#دستنوشته
چشمانم را بستم و عین آدم بزرگها روی شن های نرم ساحل بدنم را رها کردم . اولین باری بود که احساس شجاعت و موفقیت را همزمان با پوستم مزه میکردم . بدون اینکه ترس از زمین خوردن داشته باشم این کار را کردم . آرامش مانند خون در رگ هایم جریان پیدا کرد . حس غیرقابل توصیفی است ( از موصوف و صفت عذر میخواهم همینقدر در توانم بود . ) واقعا چرا وقتی از پایان داستانی با خبریم شجاع و متواضع برخورد میکنیم ؟ کاش دنیا هم اینگونه بود و سرنوشت و قسمت را روی کاغذی بر پیشانی تک تک آدم ها میچسپاندند . ذهنم با این افکار درگیر بود که حس کردم موجودی روی پا هایم راه میرود . اگر راستش را بگویم تمامی شجاعت و آرامشم را " ترس " زیر سوال برد . چشمانم را باز کردم و پا هایم را سریع جمع کردم . و با موجود کوچکی رو به رو شدم . به علاقه در نگاه اول اعتقاد دارید ؟ گویا چشمانم به او علاقمند شدند و خیلی آرام دنبالش کردند . در آن لحظه سختی های زندگی یک حلزون مثل فرفره مغزم را قلقلک میداد ، هر چه بیشتر دنبالش میکردم این افکار بیشتر و بیشتر میشد . به نظر شما آنها هم سرنوشت و قسمت دارند ؟ اینکه خیلی آرام و طولانی به مقصدشان میرسند آزارشان نمیدهد ؟ چقدر صبور هستند این حلزون ها ... اصلا دلم نمیخواهد جای آنها باشم . با " صبر " میانه ی خوبی ندارم ، داستانش مفصل است . ( فقط همین را بدانید که میانمان شکر آب است . ) 💌 پ.ن: در مقابل مشکلات و دشواری هایی که پیش می آید کمی متواضع و شجاعانه عمل کنید . اینکه کسی آن بالا عاقبتمان را میداند و بد ما را نمیخواهد بس است که روزنه امید و روشنایی را درون منجلاب مشکلات پیدا کنید . همین ... 🙋 به قلم #امیر_ضعیفی با تشکر از #حلزون کوچولو 🐌 ، #شن های #ساحل 🏄 ، برادران #موصوف و #صفت و تمامی دست اندرکاران به خصوص کارگردان #خدا 💝
● نیمه شب نیمه های شب بود که احساس بی قراری کردم . دلم آروم و قرار نداشت . هی از رو تخت بلند میشدم . میرفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب میخوردم و برمیگشتم . هی تو اتاقم راه میرفتم . نمیدونم چم شده بوده که اینقدر بی تابی میکردم . گوشیو برداشتم و به یکی پیام دادم . همینجوری که داشتم پیام میدادم و باهاش درد و دل میکردم . یهو یاد یه آیه ای افتادم .« أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » . با خودم گفتم چه عجب این آیه واسه حال و روز الان منه . به ساعت روی دیوار نگاه کردم . ساعت 3 رو نشون میداد . پا شدم و وضو گرفتم . بعد از خوندن دو رکعت نماز شب سرمو گذاشتم رو جا نماز و دعا کردم . اول واسه خانواده خودم . واسه اینکه همیشه در کنار هم شاد و خوشحال زندگی کنیم . بعدش برای خودم دعا کردم . که دلم آروم بگیره . که به اون چیزایی که میخوام برسم . و آخرش هم برای اونی که نصف شب باهاش درد و دل میکردم . واسه موفقیتش . واسه عاقبت بخیریش . واسه اینکه غم و غصه از دلش دور بشه . واسه اینکه به تموم آرزوهاش برسه . جا نمازمو که جمع میکردم احساس سبکی میکردم . احساس آرامش ... سرمو گذاشتم روی بالشت و با لبخند خوابیدم ... ■ #نوشته ی #امیر_ضعیفی 👈اینستاگرام
بــــه نــــام خـــــدا با توجه به اینکه بسیار نزدیک امتحانات هستیم ، این پست را برای موفقیت شما قرار میدهم . بیشتر نمراتی که میگیریم حاصل دسترنج و درس خواندن ماست . دانشمندان نیز میگویند ، اگر بدانیم چگونه بخوانیم ، میتوانیم موفق شویم .