امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

موضوع : صرفا برای میوه ها
.
.
آقای گلابی به اصطلاح روشنفکر : (( اون احمق ها رو ببین . همش دارن میخندن ، کسی نیست بهشون بگه آخه ( میوه ) های حسابی خنده چه فایده ای داره ؟ دارید وقتتون رو تلف میکنید . حالم از همشون بهم میخوره . میوه های نرسیده ایی بیش نیستن . به خودم افتخار میکنم جزو اونها نیستم .)) از آن طرف خانم طالبی تجمل گرا :(( ها ها ها ها ، اینا رو ببینید تو رو خدا چرا اینقدر شاد هستند ؟ نمیگن یه موقع از شدت خنده و لبخند صورتشون خط بیوفته ؟ اصلا به فکر خودشون نیستن .میوه های نرسیده زشت ، افتخار میکنم جزو اونا نیستم . اون همه زشتی رو چطور میتونستم تحمل کنم آخه ...)) همینطور خیار سبز و کلم و هویج به ترتیب به آنها طعنه میزدند . پادشاه میوه ها ، انبه :(( بگذارید ببینم ، این میوه ها چرا اینگونه رفتار میکنند ؟ این خنده های الکی اصلا در شان میوه های من نیست . یک موقع آبرویمان را جلوی اجنبی ها نبرند . خدا خودش بخیر کند . )) پرتقال ها فارغ از اینکه به حرف های آنها توجهی نمیکرند ، بلکه بیشتر و بیشتر میخندیدند و خوشحال بودند .
پی نوشت : چشم رو هم بزارید میبینید رسیدید به چهل و اندی سالگی ، خاطرات و عمر با برکتتون عین یه پیام بازرگانی از توی فکرتون رد میشه . با خودتون میگید این همه حرص خوردن ارزشش رو داشت ؟ اینهمه سختگیری کردن چی ؟ به خودتون میگید که آیا واقعا زندگی کردید ؟! عصبانی شدنا ، حسادت ها ، طمع ها چی شد ؟ آخرش که چی ؟ به خودتون میگید الان خوشحالید ؟ من که میگم هنوز دیر نشده ، نمیگم تلاش نکنید ، نمیگم واسه هدفتون نجنگید ، نمیگم تسلیم بشید . اما یه خورده مراعات این با هم بودن ها رو بکنید . طوری بخندید که پس فردا پشیمون نشید . طوری جوونی کنید که بعدا تو پیری حسرتش به دلتون نمونه . اینو بدونید هیچکس تو زندگی نمیتونه به خوبی خودتون ، خودتون باشه . فرقی نداره کدوم میوه هستید ، اما پرتقالی زندگی کنید . 😉 از #پرتقال ها ممنونم نقششون رو عالی بازی کردند ، از آقای #گلابی و خانم #طالبی تشکر میکنم منت سر ما گذاشتن تو داستان ما بودن ، از پادشاه محترم #انبه ممنونم که اجازه دادند داستان تو شهر اونا نوشته بشه ، #خیار_سبز و #کلم و #هویج که از میوه های با مرام و خاکی شهر میوه ها هستند تشکر ویژه میکنم ، #نوشته و #داستان هم از

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

اول بهار

موضوع : اول بهار
.
.
.
صبح زود از خواب بیدارش کردم . سعی کردم براش صبحونه درست کنم . میدونید که ؟ اونقدر ها هم تنبل نیست که خودش نتونه پتو رو از رو " خودش " بزنه کنار . با پیژامه راه راهی که روز تولد براش کادو گرفته بودم با اخم اومد رو صندلی نشست . من هم وقتی قوری داشت سوت میکشید به صفحه حوادث روزنامه خیره شده بودم و زیر و روش میکردم . طبق معمول باز هم قر زدن هاش شروع شد . من هم با لبخند بهش نگاه میکردم . قبلا بهم گفته بود این کار اون رو عصبی میکنه ولی موقع قر زدنش هم جذابه لعنتی !!! نمیدونم چطوری عاشق همچین مردی شدم اما واقعا دوستش دارم .
پنجره رو که باز کردم با دست زد رو شونه ام و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت:
- می‌بینی؟!
حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو می‌دیدی گمون می‌کردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمی‌کنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم!
کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب می‌شد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار می‌شد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادی داشتیم...
پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه!
چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق
- ولی راستِ راستشو اگه بخوای...
اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید میدونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه...
.
.
.
#طاهره #امیرضعیفی #بهار #دستنوشته #داستان #جذاب #فصل #چهارفصل بازنویسی

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

بیچاره

موضوع: بیچاره
رهایم کنید . بگذارید فقط برای یک دقیقه ببینمش . چه میشود مگر ؟ آسمان به زمین می آید ؟ خورشید از آن طرف طلوع میکند ؟ من که " لولو خورخوره " نیستم که بخواهم یک لقمه اش کنم . اگر نمیخواهد مرا ببیند خب چرا شما ها را فرستاده است مانع من شوید ، خودش بگوید ( برو ) میروم خودم را گم میکنم آنجایی که عرب نی بیاندازد ...
.
.
.
💢این آخرین تلاش های مردی بود که قرار بود روزی عاشقش بشوم . داستان چه زود رنگ عوض کرد. این قانون طبیعت است که سه ماه پاییز باشد ، سه ماه زمستان . این قانون من است که نگذارم آدم های اشتباهی وارد زندگی ام شوند و تباهش کنند . دلم به حالش سوخت . مرد " بیچاره " را اینگونه رد کردم برود پی کارش . دلیلش هم اشتباهی بود که مرتکب شده بود . او واقعا اشتباهی بود. باید میرفت . آدم های اشتباهی باید بروند . این خصلت را از پدرم به ارث برده ام . چیز هایی که باعث ناراحتی ام بشوند را از روی درخت زندگی ام هرس کنم . گاهی برای پیشرفت کردن باید چیز های را از دست داد ، شکست هایی را خورد ، طعنه هایی را شنید ، گریه هایی را کرد . همین چیز ها از آدم " انسان " میسازد . جدا از این حرف ها ، باید قیافه آن بیچاره را که گریه میکرد میدیدید ، مرد گنده انگار از دماغ فیل افتاده . مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود . حیف که داستان جور دیگر رقم خورد ، وگرنه همچنان دوستش داشتم 😍... .
.
.
#امیر_ضعیفی ، #دستنوشته ، #خودمونی

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

دوباره پاییز

 

موضوع : دوباره پاییز 🍁

تق تق تق ... با شنیدن صدای در 🚪 بدنم لرزید ، کشان کشان با بی حوصلگی 😑 خود را به در رساندم . از چشمی در نگاهی 👀 به بیرون انداختم . کسی نبود که نبود . با خودم گفتم شاید من دیوانه شده ام ؟ نه ! گوش هایم 👂، گوش های عزیزم که به من دروغ نمی گویند !!! شاید با هم کمی شوخی 😅 داشته باشیم ولی من که خوب میشناسمشان ، اهل این با نمک بازی ها این موقع شب نیستند . دوباره با دلهره از چشمی به بیرون نگاه 👀 کردم . چشمانم چیزی برای دیدن نداشتند . نفس عمیقی کشیدم . سینه سپر کردم . کلید را چرخاندم و در را محکم باز کردم . با صدای پخخخخ و خنده دختری از جا پریدم . زهره ام ترکید . جا خوردم . پاییز این موقع سال ؟ شاید راهش را گم کرده . ابرو هایم را در هم کشیدم و گفتم :(( پاییز خانم ، این چه موقع اومدنه ؟ راهتونو گم کردید ؟ .)) با پوزخند گفت :(( مگه نمیدونی ؟ خواهرم تابستون جدیدا خیلی عصبانیه . طفلکی بچش " شهریور " از ترس بهم تلفن کرده ، خاله قربونش بره من اومدم ببینم چه خبره .)) من هم با خنده گفتم :(( واقعا هوا بس ناجوانمردانه گرم است .)) پاییز را دعوت کردم تشریف بیاورد داخل ، اینطوری بد است آخر جلوی در ، همسایه ها چه فکری میکنند . او پیشنهادم را نپذیرفت . گویا نظم خانواده طبیعت اینگونه بهم میریخت . سفارش شهریور را خیلی کرد و گفت هوایش را داشته باشید . و بگویید در اولین فرصت دختر خاله اش " مهر " جای او را میگیرد . قبل از آنکه برود به او گفتم مردم از بس از پاییز برایشان نوشتم ، فکر میکنند دیوانه ای چیزی هستم . پاییز فقط لبخند زد و خداحافظی کرد . همانطور که به قدم هایش نگاه میکردم در فکر فرو رفتم . مگر میشود از پاییز ننوشت ؟ مگر بهتر از پاییز هم پیدا میشود ؟ حواسمان آیا به آدم های پاییزی دور برمان هست ؟ - از #پاییز 🍁 برای آمدنش ، از #گوش هایم 👂 برای دروغ نگفتنشان ، از #قلم برای نوشتنش ممنونم . #امیر_ضعیفی ، 💛 #سارا 🎵#دستنوشته

  • امیر ضعیـفی