موضوع : صرفا برای میوه ها . . آقای گلابی به اصطلاح روشنفکر : (( اون احمق ها رو ببین . همش دارن میخندن ، کسی نیست بهشون بگه آخه ( میوه ) های حسابی خنده چه فایده ای داره ؟ دارید وقتتون رو تلف میکنید . حالم از همشون بهم میخوره . میوه های نرسیده ایی بیش نیستن . به خودم افتخار میکنم جزو اونها نیستم .)) از آن طرف خانم طالبی تجمل گرا :(( ها ها ها ها ، اینا رو ببینید تو رو خدا چرا اینقدر شاد هستند ؟ نمیگن یه موقع از شدت خنده و لبخند صورتشون خط بیوفته ؟ اصلا به فکر خودشون نیستن .میوه های نرسیده زشت ، افتخار میکنم جزو اونا نیستم . اون همه زشتی رو چطور میتونستم تحمل کنم آخه ...)) همینطور خیار سبز و کلم و هویج به ترتیب به آنها طعنه میزدند . پادشاه میوه ها ، انبه :(( بگذارید ببینم ، این میوه ها چرا اینگونه رفتار میکنند ؟ این خنده های الکی اصلا در شان میوه های من نیست . یک موقع آبرویمان را جلوی اجنبی ها نبرند . خدا خودش بخیر کند . )) پرتقال ها فارغ از اینکه به حرف های آنها توجهی نمیکرند ، بلکه بیشتر و بیشتر میخندیدند و خوشحال بودند . پی نوشت : چشم رو هم بزارید میبینید رسیدید به چهل و اندی سالگی ، خاطرات و عمر با برکتتون عین یه پیام بازرگانی از توی فکرتون رد میشه . با خودتون میگید این همه حرص خوردن ارزشش رو داشت ؟ اینهمه سختگیری کردن چی ؟ به خودتون میگید که آیا واقعا زندگی کردید ؟! عصبانی شدنا ، حسادت ها ، طمع ها چی شد ؟ آخرش که چی ؟ به خودتون میگید الان خوشحالید ؟ من که میگم هنوز دیر نشده ، نمیگم تلاش نکنید ، نمیگم واسه هدفتون نجنگید ، نمیگم تسلیم بشید . اما یه خورده مراعات این با هم بودن ها رو بکنید . طوری بخندید که پس فردا پشیمون نشید . طوری جوونی کنید که بعدا تو پیری حسرتش به دلتون نمونه . اینو بدونید هیچکس تو زندگی نمیتونه به خوبی خودتون ، خودتون باشه . فرقی نداره کدوم میوه هستید ، اما پرتقالی زندگی کنید . 😉 از #پرتقال ها ممنونم نقششون رو عالی بازی کردند ، از آقای #گلابی و خانم #طالبی تشکر میکنم منت سر ما گذاشتن تو داستان ما بودن ، از پادشاه محترم #انبه ممنونم که اجازه دادند داستان تو شهر اونا نوشته بشه ، #خیار_سبز و #کلم و #هویج که از میوه های با مرام و خاکی شهر میوه ها هستند تشکر ویژه میکنم ، #نوشته و #داستان هم از
موضوع : فراموشی . . . اه ، خواب به چشمانم نمی آید . تمنا میکنم کمی تنهایم بگذارید . دست از سرم بر دارید . از جان بی جانم چه میخواهید ... درگیری من با " فکر و خیال " کاملا احمقانه است . انگار دارم با خودم میجنگم . حتی فکر اینکه روزی کسی مرا به یاد نیاورد ، مو بر تنم سیخ میکند . من آدمی هستم که بزودی هیچکسی من را یادش نمی آید؟ هیچ کسی دلش برایم تنگ نخواهد شد ؟ هیچ کسی تاریخ تولدم را حفظ نخواهد کرد ؟ دوستانم چه ؟ آنهایی که شب و روزم را با آنها گذارندم چه ؟ آنها هم از من یاد نمیکنند ؟ تنها کلمه ای که میتوانم در وصف این حالم بگویم " وحشت انگیز " است . فکر کنید " تناسخ " واقعیت داشته باشد. من اگر باشم دوباره خواهم مرد . چرا ؟ وقتی بدانم دوستانم برای خودشان سالها بعد جشن گرفته اند و میخندند ، وقتی ببینم خانواده ام عکس هایم را در آلبوم قدیمیشان زیرشیروانی رها کرده اند که لانه عنکبوت ها شده ، وقتی بیینم آدم هایی که برایم آنقدر مهم هستند که شب و روزم را با خیالشان حرام میکنم فراموشم کرده اند چگونه میتوانم نفس بکشم ؟ چقدر از فراموشی میترسم . کاش میشد اسمم را در کتاب های تاریخی که دانش آموزان سال ها بعد باید حفظ کنند مینوشتم . شاید آنطور اقلا برای پاس کردن تجدید هایشان که شده از من یاد میکردند . اینطور نیست ؟ #امیر_ضعیفی . . . #دستنوشته#امیرنویس#فراموشی#تاریخ#وحشتانگیز#یادبود
موضوع : اول بهار . . . صبح زود از خواب بیدارش کردم . سعی کردم براش صبحونه درست کنم . میدونید که ؟ اونقدر ها هم تنبل نیست که خودش نتونه پتو رو از رو " خودش " بزنه کنار . با پیژامه راه راهی که روز تولد براش کادو گرفته بودم با اخم اومد رو صندلی نشست . من هم وقتی قوری داشت سوت میکشید به صفحه حوادث روزنامه خیره شده بودم و زیر و روش میکردم . طبق معمول باز هم قر زدن هاش شروع شد . من هم با لبخند بهش نگاه میکردم . قبلا بهم گفته بود این کار اون رو عصبی میکنه ولی موقع قر زدنش هم جذابه لعنتی !!! نمیدونم چطوری عاشق همچین مردی شدم اما واقعا دوستش دارم . پنجره رو که باز کردم با دست زد رو شونه ام و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت: - میبینی؟! حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو میدیدی گمون میکردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمیکنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم! کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب میشد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار میشد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادی داشتیم... پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه! چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق - ولی راستِ راستشو اگه بخوای... اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید میدونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه... . . . #طاهره#امیرضعیفی#بهار#دستنوشته#داستان#جذاب#فصل#چهارفصل بازنویسی