امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

موضوع : صرفا برای میوه ها
.
.
آقای گلابی به اصطلاح روشنفکر : (( اون احمق ها رو ببین . همش دارن میخندن ، کسی نیست بهشون بگه آخه ( میوه ) های حسابی خنده چه فایده ای داره ؟ دارید وقتتون رو تلف میکنید . حالم از همشون بهم میخوره . میوه های نرسیده ایی بیش نیستن . به خودم افتخار میکنم جزو اونها نیستم .)) از آن طرف خانم طالبی تجمل گرا :(( ها ها ها ها ، اینا رو ببینید تو رو خدا چرا اینقدر شاد هستند ؟ نمیگن یه موقع از شدت خنده و لبخند صورتشون خط بیوفته ؟ اصلا به فکر خودشون نیستن .میوه های نرسیده زشت ، افتخار میکنم جزو اونا نیستم . اون همه زشتی رو چطور میتونستم تحمل کنم آخه ...)) همینطور خیار سبز و کلم و هویج به ترتیب به آنها طعنه میزدند . پادشاه میوه ها ، انبه :(( بگذارید ببینم ، این میوه ها چرا اینگونه رفتار میکنند ؟ این خنده های الکی اصلا در شان میوه های من نیست . یک موقع آبرویمان را جلوی اجنبی ها نبرند . خدا خودش بخیر کند . )) پرتقال ها فارغ از اینکه به حرف های آنها توجهی نمیکرند ، بلکه بیشتر و بیشتر میخندیدند و خوشحال بودند .
پی نوشت : چشم رو هم بزارید میبینید رسیدید به چهل و اندی سالگی ، خاطرات و عمر با برکتتون عین یه پیام بازرگانی از توی فکرتون رد میشه . با خودتون میگید این همه حرص خوردن ارزشش رو داشت ؟ اینهمه سختگیری کردن چی ؟ به خودتون میگید که آیا واقعا زندگی کردید ؟! عصبانی شدنا ، حسادت ها ، طمع ها چی شد ؟ آخرش که چی ؟ به خودتون میگید الان خوشحالید ؟ من که میگم هنوز دیر نشده ، نمیگم تلاش نکنید ، نمیگم واسه هدفتون نجنگید ، نمیگم تسلیم بشید . اما یه خورده مراعات این با هم بودن ها رو بکنید . طوری بخندید که پس فردا پشیمون نشید . طوری جوونی کنید که بعدا تو پیری حسرتش به دلتون نمونه . اینو بدونید هیچکس تو زندگی نمیتونه به خوبی خودتون ، خودتون باشه . فرقی نداره کدوم میوه هستید ، اما پرتقالی زندگی کنید . 😉 از #پرتقال ها ممنونم نقششون رو عالی بازی کردند ، از آقای #گلابی و خانم #طالبی تشکر میکنم منت سر ما گذاشتن تو داستان ما بودن ، از پادشاه محترم #انبه ممنونم که اجازه دادند داستان تو شهر اونا نوشته بشه ، #خیار_سبز و #کلم و #هویج که از میوه های با مرام و خاکی شهر میوه ها هستند تشکر ویژه میکنم ، #نوشته و #داستان هم از

  • امیر ضعیـفی
  • ۰
  • ۰

من هر چیزی را که دوست دارم، با تمام وجودم دوست ❤️ دارم. مثلا از زیباترین ها، #او 👸 را ، از چشم ها، رنگش چشمش👀 را ، از مو ها ، موی فرش را، از ماه‌ها، ماهی که او به دنیا آمده است را، از روز ها ، روی که برای اولین بار دیدمش را دوست دارم... #امیر_نویس #دلنوشته #امیر_ضعیفی

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

فراموشی

موضوع : فراموشی
.
.
.
اه ، خواب به چشمانم نمی آید . تمنا میکنم کمی تنهایم بگذارید . دست از سرم بر دارید . از جان بی جانم چه میخواهید ... درگیری من با " فکر و خیال " کاملا احمقانه است . انگار دارم با خودم میجنگم . حتی فکر اینکه روزی کسی مرا به یاد نیاورد ، مو بر تنم سیخ میکند . من آدمی هستم که بزودی هیچکسی من را یادش نمی آید؟ هیچ کسی دلش برایم تنگ نخواهد شد ؟ هیچ کسی تاریخ تولدم را حفظ نخواهد کرد ؟ دوستانم چه ؟ آنهایی که شب و روزم را با آنها گذارندم چه ؟ آنها هم از من یاد نمیکنند ؟ تنها کلمه ای که میتوانم در وصف این حالم بگویم " وحشت انگیز " است . فکر کنید " تناسخ " واقعیت داشته باشد. من اگر باشم دوباره خواهم مرد . چرا ؟ وقتی بدانم دوستانم برای خودشان سالها بعد جشن گرفته اند و میخندند ، وقتی ببینم خانواده ام عکس هایم را در آلبوم قدیمیشان زیرشیروانی رها کرده اند که لانه عنکبوت ها شده ، وقتی بیینم آدم هایی که برایم آنقدر مهم هستند که شب و روزم را با خیالشان حرام میکنم فراموشم کرده اند چگونه میتوانم نفس بکشم ؟ چقدر از فراموشی میترسم . کاش میشد اسمم را در کتاب های تاریخی که دانش آموزان سال ها بعد باید حفظ کنند مینوشتم . شاید آنطور اقلا برای پاس کردن تجدید هایشان که شده از من یاد میکردند . اینطور نیست ؟ #امیر_ضعیفی
.
.
.
#دستنوشته #امیرنویس #فراموشی #تاریخ #وحشتانگیز #یادبود

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

بیچاره

موضوع: بیچاره
رهایم کنید . بگذارید فقط برای یک دقیقه ببینمش . چه میشود مگر ؟ آسمان به زمین می آید ؟ خورشید از آن طرف طلوع میکند ؟ من که " لولو خورخوره " نیستم که بخواهم یک لقمه اش کنم . اگر نمیخواهد مرا ببیند خب چرا شما ها را فرستاده است مانع من شوید ، خودش بگوید ( برو ) میروم خودم را گم میکنم آنجایی که عرب نی بیاندازد ...
.
.
.
💢این آخرین تلاش های مردی بود که قرار بود روزی عاشقش بشوم . داستان چه زود رنگ عوض کرد. این قانون طبیعت است که سه ماه پاییز باشد ، سه ماه زمستان . این قانون من است که نگذارم آدم های اشتباهی وارد زندگی ام شوند و تباهش کنند . دلم به حالش سوخت . مرد " بیچاره " را اینگونه رد کردم برود پی کارش . دلیلش هم اشتباهی بود که مرتکب شده بود . او واقعا اشتباهی بود. باید میرفت . آدم های اشتباهی باید بروند . این خصلت را از پدرم به ارث برده ام . چیز هایی که باعث ناراحتی ام بشوند را از روی درخت زندگی ام هرس کنم . گاهی برای پیشرفت کردن باید چیز های را از دست داد ، شکست هایی را خورد ، طعنه هایی را شنید ، گریه هایی را کرد . همین چیز ها از آدم " انسان " میسازد . جدا از این حرف ها ، باید قیافه آن بیچاره را که گریه میکرد میدیدید ، مرد گنده انگار از دماغ فیل افتاده . مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود . حیف که داستان جور دیگر رقم خورد ، وگرنه همچنان دوستش داشتم 😍... .
.
.
#امیر_ضعیفی ، #دستنوشته ، #خودمونی

  • امیر ضعیـفی