امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

بیچاره

موضوع: بیچاره
رهایم کنید . بگذارید فقط برای یک دقیقه ببینمش . چه میشود مگر ؟ آسمان به زمین می آید ؟ خورشید از آن طرف طلوع میکند ؟ من که " لولو خورخوره " نیستم که بخواهم یک لقمه اش کنم . اگر نمیخواهد مرا ببیند خب چرا شما ها را فرستاده است مانع من شوید ، خودش بگوید ( برو ) میروم خودم را گم میکنم آنجایی که عرب نی بیاندازد ...
.
.
.
💢این آخرین تلاش های مردی بود که قرار بود روزی عاشقش بشوم . داستان چه زود رنگ عوض کرد. این قانون طبیعت است که سه ماه پاییز باشد ، سه ماه زمستان . این قانون من است که نگذارم آدم های اشتباهی وارد زندگی ام شوند و تباهش کنند . دلم به حالش سوخت . مرد " بیچاره " را اینگونه رد کردم برود پی کارش . دلیلش هم اشتباهی بود که مرتکب شده بود . او واقعا اشتباهی بود. باید میرفت . آدم های اشتباهی باید بروند . این خصلت را از پدرم به ارث برده ام . چیز هایی که باعث ناراحتی ام بشوند را از روی درخت زندگی ام هرس کنم . گاهی برای پیشرفت کردن باید چیز های را از دست داد ، شکست هایی را خورد ، طعنه هایی را شنید ، گریه هایی را کرد . همین چیز ها از آدم " انسان " میسازد . جدا از این حرف ها ، باید قیافه آن بیچاره را که گریه میکرد میدیدید ، مرد گنده انگار از دماغ فیل افتاده . مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود . حیف که داستان جور دیگر رقم خورد ، وگرنه همچنان دوستش داشتم 😍... .
.
.
#امیر_ضعیفی ، #دستنوشته ، #خودمونی

  • امیر ضعیـفی
  • ۰
  • ۰

نیمه شب

● نیمه شب
نیمه های شب بود که احساس بی قراری کردم . دلم آروم و قرار نداشت . هی از رو تخت بلند میشدم . میرفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب میخوردم و برمیگشتم . هی تو اتاقم راه میرفتم . نمیدونم چم شده بوده که اینقدر بی تابی میکردم . گوشیو برداشتم و به یکی پیام دادم . همینجوری که داشتم پیام میدادم و باهاش درد و دل میکردم . یهو یاد یه آیه ای افتادم .« أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » . با خودم گفتم چه عجب این آیه واسه حال و روز الان منه . به ساعت روی دیوار نگاه کردم . ساعت 3 رو نشون میداد . پا شدم و وضو گرفتم . بعد از خوندن دو رکعت نماز شب سرمو گذاشتم رو جا نماز و دعا کردم . اول واسه خانواده خودم . واسه اینکه همیشه در کنار هم شاد و خوشحال زندگی کنیم . بعدش برای خودم دعا کردم . که دلم آروم بگیره . که به اون چیزایی که میخوام برسم . و آخرش هم برای اونی که نصف شب باهاش درد و دل میکردم . واسه موفقیتش . واسه عاقبت بخیریش . واسه اینکه غم و غصه از دلش دور بشه . واسه اینکه به تموم آرزوهاش برسه . جا نمازمو که جمع میکردم احساس سبکی میکردم . احساس آرامش ... سرمو گذاشتم روی بالشت و با لبخند خوابیدم ... ■ #نوشته ی #امیر_ضعیفی   
👈  اینستاگرام

  • امیر ضعیـفی