موضوع : بازندگان . . ما همگیمان بازنده به دنیا آمده ایم . آمده ایم که ببازیم و برویم پی کارمان ... آدم و حوا باختند ، امتحان خدا را قبول نشدند ، تبعید شدند ، تجدیدشان را پاس کردند و بخشیده شدند . از همان اول حق انتخاب نداشتیم . حتی نگذاشتند زندگی کردن و نکردنمان را انتخاب کنیم . قدرت انتخاب اسم هم برای خود نداشتیم . به ما اجازه انتخاب کردن زبانمان را هم ندادند . از من بپرسید ، ما بازی را باختیم . ما " قمار زندگی " را خیلی وقت است باخته ایم . فعلا که داریم در دنیای بازندگان زندگی میکنیم و منتظریم که به ما شانس دوباره بدهند . شاید این بازی برای ما کمی نا عادلانه بود . ما قمار باز بدنیا نیامده بودیم . شاید ما اشرف مخلوقات هم نبودیم ... . . . نوشته از #امیر_ضعیفی 💟 #بازندگان#بازنده#قمار_باز#قمار#زندگی#محسن_چاوشی
من هر چیزی را که دوست دارم، با تمام وجودم دوست ❤️ دارم. مثلا از زیباترین ها، #او 👸 را ، از چشم ها، رنگش چشمش👀 را ، از مو ها ، موی فرش را، از ماهها، ماهی که او به دنیا آمده است را، از روز ها ، روی که برای اولین بار دیدمش را دوست دارم... #امیر_نویس#دلنوشته#امیر_ضعیفی
موضوع : اول بهار . . . صبح زود از خواب بیدارش کردم . سعی کردم براش صبحونه درست کنم . میدونید که ؟ اونقدر ها هم تنبل نیست که خودش نتونه پتو رو از رو " خودش " بزنه کنار . با پیژامه راه راهی که روز تولد براش کادو گرفته بودم با اخم اومد رو صندلی نشست . من هم وقتی قوری داشت سوت میکشید به صفحه حوادث روزنامه خیره شده بودم و زیر و روش میکردم . طبق معمول باز هم قر زدن هاش شروع شد . من هم با لبخند بهش نگاه میکردم . قبلا بهم گفته بود این کار اون رو عصبی میکنه ولی موقع قر زدنش هم جذابه لعنتی !!! نمیدونم چطوری عاشق همچین مردی شدم اما واقعا دوستش دارم . پنجره رو که باز کردم با دست زد رو شونه ام و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت: - میبینی؟! حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو میدیدی گمون میکردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمیکنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم! کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب میشد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار میشد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادی داشتیم... پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه! چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق - ولی راستِ راستشو اگه بخوای... اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید میدونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه... . . . #طاهره#امیرضعیفی#بهار#دستنوشته#داستان#جذاب#فصل#چهارفصل بازنویسی
موضوع: بیچاره رهایم کنید . بگذارید فقط برای یک دقیقه ببینمش . چه میشود مگر ؟ آسمان به زمین می آید ؟ خورشید از آن طرف طلوع میکند ؟ من که " لولو خورخوره " نیستم که بخواهم یک لقمه اش کنم . اگر نمیخواهد مرا ببیند خب چرا شما ها را فرستاده است مانع من شوید ، خودش بگوید ( برو ) میروم خودم را گم میکنم آنجایی که عرب نی بیاندازد ... . . . 💢این آخرین تلاش های مردی بود که قرار بود روزی عاشقش بشوم . داستان چه زود رنگ عوض کرد. این قانون طبیعت است که سه ماه پاییز باشد ، سه ماه زمستان . این قانون من است که نگذارم آدم های اشتباهی وارد زندگی ام شوند و تباهش کنند . دلم به حالش سوخت . مرد " بیچاره " را اینگونه رد کردم برود پی کارش . دلیلش هم اشتباهی بود که مرتکب شده بود . او واقعا اشتباهی بود. باید میرفت . آدم های اشتباهی باید بروند . این خصلت را از پدرم به ارث برده ام . چیز هایی که باعث ناراحتی ام بشوند را از روی درخت زندگی ام هرس کنم . گاهی برای پیشرفت کردن باید چیز های را از دست داد ، شکست هایی را خورد ، طعنه هایی را شنید ، گریه هایی را کرد . همین چیز ها از آدم " انسان " میسازد . جدا از این حرف ها ، باید قیافه آن بیچاره را که گریه میکرد میدیدید ، مرد گنده انگار از دماغ فیل افتاده . مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود . حیف که داستان جور دیگر رقم خورد ، وگرنه همچنان دوستش داشتم 😍... . . . #امیر_ضعیفی ، #دستنوشته ، #خودمونی