امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

❤️ چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی ؟

امیر ضعیفی

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب توسط «امیر ضعیـفی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

فراموشی

موضوع : فراموشی
.
.
.
اه ، خواب به چشمانم نمی آید . تمنا میکنم کمی تنهایم بگذارید . دست از سرم بر دارید . از جان بی جانم چه میخواهید ... درگیری من با " فکر و خیال " کاملا احمقانه است . انگار دارم با خودم میجنگم . حتی فکر اینکه روزی کسی مرا به یاد نیاورد ، مو بر تنم سیخ میکند . من آدمی هستم که بزودی هیچکسی من را یادش نمی آید؟ هیچ کسی دلش برایم تنگ نخواهد شد ؟ هیچ کسی تاریخ تولدم را حفظ نخواهد کرد ؟ دوستانم چه ؟ آنهایی که شب و روزم را با آنها گذارندم چه ؟ آنها هم از من یاد نمیکنند ؟ تنها کلمه ای که میتوانم در وصف این حالم بگویم " وحشت انگیز " است . فکر کنید " تناسخ " واقعیت داشته باشد. من اگر باشم دوباره خواهم مرد . چرا ؟ وقتی بدانم دوستانم برای خودشان سالها بعد جشن گرفته اند و میخندند ، وقتی ببینم خانواده ام عکس هایم را در آلبوم قدیمیشان زیرشیروانی رها کرده اند که لانه عنکبوت ها شده ، وقتی بیینم آدم هایی که برایم آنقدر مهم هستند که شب و روزم را با خیالشان حرام میکنم فراموشم کرده اند چگونه میتوانم نفس بکشم ؟ چقدر از فراموشی میترسم . کاش میشد اسمم را در کتاب های تاریخی که دانش آموزان سال ها بعد باید حفظ کنند مینوشتم . شاید آنطور اقلا برای پاس کردن تجدید هایشان که شده از من یاد میکردند . اینطور نیست ؟ #امیر_ضعیفی
.
.
.
#دستنوشته #امیرنویس #فراموشی #تاریخ #وحشتانگیز #یادبود

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

اول بهار

موضوع : اول بهار
.
.
.
صبح زود از خواب بیدارش کردم . سعی کردم براش صبحونه درست کنم . میدونید که ؟ اونقدر ها هم تنبل نیست که خودش نتونه پتو رو از رو " خودش " بزنه کنار . با پیژامه راه راهی که روز تولد براش کادو گرفته بودم با اخم اومد رو صندلی نشست . من هم وقتی قوری داشت سوت میکشید به صفحه حوادث روزنامه خیره شده بودم و زیر و روش میکردم . طبق معمول باز هم قر زدن هاش شروع شد . من هم با لبخند بهش نگاه میکردم . قبلا بهم گفته بود این کار اون رو عصبی میکنه ولی موقع قر زدنش هم جذابه لعنتی !!! نمیدونم چطوری عاشق همچین مردی شدم اما واقعا دوستش دارم .
پنجره رو که باز کردم با دست زد رو شونه ام و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت:
- می‌بینی؟!
حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو می‌دیدی گمون می‌کردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمی‌کنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم!
کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب می‌شد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار می‌شد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادی داشتیم...
پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه!
چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق
- ولی راستِ راستشو اگه بخوای...
اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید میدونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه...
.
.
.
#طاهره #امیرضعیفی #بهار #دستنوشته #داستان #جذاب #فصل #چهارفصل بازنویسی

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

بیچاره

موضوع: بیچاره
رهایم کنید . بگذارید فقط برای یک دقیقه ببینمش . چه میشود مگر ؟ آسمان به زمین می آید ؟ خورشید از آن طرف طلوع میکند ؟ من که " لولو خورخوره " نیستم که بخواهم یک لقمه اش کنم . اگر نمیخواهد مرا ببیند خب چرا شما ها را فرستاده است مانع من شوید ، خودش بگوید ( برو ) میروم خودم را گم میکنم آنجایی که عرب نی بیاندازد ...
.
.
.
💢این آخرین تلاش های مردی بود که قرار بود روزی عاشقش بشوم . داستان چه زود رنگ عوض کرد. این قانون طبیعت است که سه ماه پاییز باشد ، سه ماه زمستان . این قانون من است که نگذارم آدم های اشتباهی وارد زندگی ام شوند و تباهش کنند . دلم به حالش سوخت . مرد " بیچاره " را اینگونه رد کردم برود پی کارش . دلیلش هم اشتباهی بود که مرتکب شده بود . او واقعا اشتباهی بود. باید میرفت . آدم های اشتباهی باید بروند . این خصلت را از پدرم به ارث برده ام . چیز هایی که باعث ناراحتی ام بشوند را از روی درخت زندگی ام هرس کنم . گاهی برای پیشرفت کردن باید چیز های را از دست داد ، شکست هایی را خورد ، طعنه هایی را شنید ، گریه هایی را کرد . همین چیز ها از آدم " انسان " میسازد . جدا از این حرف ها ، باید قیافه آن بیچاره را که گریه میکرد میدیدید ، مرد گنده انگار از دماغ فیل افتاده . مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود . حیف که داستان جور دیگر رقم خورد ، وگرنه همچنان دوستش داشتم 😍... .
.
.
#امیر_ضعیفی ، #دستنوشته ، #خودمونی

  • امیر ضعیـفی
  • ۱
  • ۰

خستگی

واقعا به کلمه " خسته " تمام زندگی ام را بدهکارم . هیچگاه معنای واقعی آن را نفهمیدم ، هیچوقت نفهمیدم مردم کجا این کلمه را استفاده میکنند . ولی حس یک خائن را دارم . بله حس میکنم که به کلمه خسته خیانت کرده ام . شاید او مرا به خاطر اینکه درکش نکردم ببخشد ولی وجدانم را چه کنم ؟ هر چه باشد وجدانم مثل صمیمی ترین دوستم جیک و پوک مرا میداند . حتما میگویید چرا چنین فکری میکنم ؟ من برای پنهان کردم غم هایم ، برای اینکه بخواهم تنها باشم ، یا هر وقت احساس دلتنگی کردم به بقیه یک کلمه میگویم " خسته ام " و بقیه اش را میسپارم به دستان این کلمه که همه چیز را راست و ریست میکند . شما از " خسته " خبری دارید ؟ آخر میخواستم برایش نامه عذرخواهی بنویسم . آدرسش را نمیدانم ، چندین بار به اداره پست رفتم ، آن کارمند بد اخلاقش هم بار ها مرا جواب کرده است . همسایه های قدیمی اش میگویند مدتی افسردگی گرفته بوده سپس بی خبر به جایی رفته است . فکر اینکه ناراحتی اش به خاطر من بوده خواب و خوراک را از من گرفته است . دور از جان شما هر شب کابوس میبینم . شاید من واقعا گناهکارم ؟؟؟ .
.
به قلم #امیر_ضعیفی .
.
هشتگ : #خسته #خستگی #دلنوشته

  • امیر ضعیـفی